

آخرین مطالب
مطالعهی کتاب لشکر خوبان از دو منظر برای نگارندهی این متن قابل توجه بود. اول اینکه با خواندن خاطرات مهدیقلی رضایی دوباره بازمیگشتم به سالهای جنگ و دوران سربازی که در جبهه ی جنوب بودم و روزها و شبهایی را که با تمام شخصیتها و قهرمانهای گفته و ناگفته در لشکر خوبان داشتم. دوم اینکه در مقام نویسنده و مترجم ادبیات داستانی، و هم به عنوان یک خوانندهی حرفهای که سعی دارد مسیر آثار ادبی کشورمان را دنبال کند..

نگاهی به کتاب لشکر خوبان
خاطرات مهدیقلی رضایی به کوشش: معصومه سپهری
ناشر: انتشارات سوره مهر
علی قانع
«داستان اگر واقعی باشد که دیگر داستان نیست.»
در جایی، نقل قولی از یک نویسنده ی معروف خواندم که میگفت داستان اگر واقعی باشد که دیگر داستان نیست، ولی ما در کتاب «لشکر خوبان» دقیقا با مجموعهای از داستانهای واقعی روبهرو هستیم که هر کسی به راحتی و بیواسطه میتواند با آنها ارتباط برقرار کند؛ داستانهایی که کاملا ملموساند.شاید یکی از دلایل موفقیت و پرمخاطببودن کتاب همین باشد، و دلایل دیگر، که سعی میکنم برخی از آنها را با نگاهی دقیقتر نقد و بررسی کنم.
مطالعهی کتاب لشکر خوبان از دو منظر برای نگارندهی این متن قابل توجه بود. اول اینکه با خواندن خاطرات مهدیقلی رضایی دوباره بازمیگشتم به سالهای جنگ و دوران سربازی که در جبهه ی جنوب بودم و روزها و شبهایی را که با تمام شخصیتها و قهرمانهای گفته و ناگفته در لشکر خوبان داشتم. دوم اینکه در مقام نویسنده و مترجم ادبیات داستانی، و هم به عنوان یک خوانندهی حرفهای که سعی دارد مسیر آثار ادبی کشورمان را دنبال کند..
کتاب با پاراگرافی شروع میشود که شاید در بعضی خاطرات و فیلمها و روایتها دیدهایم و شنیدهایم، ولی باقی ماجرا با دیگر انواع اینگونه روایتها تفاوتهای بارزی دارد که به برخی از آنها اشاره خواهد شد.
- «چطور کریم و رستمعلی که هم سن من بودند، توانستند بروند جبهه،ولی من قبول نشدم. چرا تابستان تمام نمیشود؟
آن شب از داغترین شبهای زندگیم بود. نه اینکه هوا گرم باشد، اتفاقا چندتکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند. توی رختخوابم جابهجا میشدم و نمیدانستم چه کنم. باور نمیکردم که مرا از محل ثبت نام بسیج دستخالی برگردانده باشند، یعنی باز هم باید به کوچه و مدرسه و مسجد قناعت کنم و تنها کارم، شبها در کوچهها نگهبانی دادن و گفتن «چراغها را خاموش کنید»، باشد؟ آن شب را با بیقراری به صبح رساندم و به کسی نگفتم که در محل ثبت نام بسیج هم رد شدهام، درست مثل کلاس سوم راهنمایی مدرسه.»
باید قبول کرد که تاریخ شفاهی غنیترین و اساسیترین راه برای انتقال وقایع و رویدادهای مهم یک ملت به نسلهای بعدی، و حتی به دیگر ملتهای جهان میباشد. حال با توجه به عمر محدود همهی روایتگران شفاهی تاریخ، از گذشته تا امروز، لازم است تمامی این روایتها بهنوعی ثبت و مکتوب شوند؛ حالا چه به صورت عکس و فیلمهای مستند و داستانی، و یا به صورت دستنوشتهها و نسخ چاپی و دیگر شیوههای موجود که به اقتضای زمان اعمال میشود.
خاطرهنویسی و خاطرهخوانی شاید دایرهی مخاطب را ناخواسته محدود میکند، چرا که خاطره یا خیلی شخصیست، و یا سهم خاطره شخصیتهاییست که در آن دوره و فضای خاص بودهاند، و تا حدی نیز دغدغه آدمهایی که در آن مقطع خاص زندگی میکردند، و یا نقشی در آن اتفاقها و روایتها داشتند. شاید به همین دلیل است که نسل سوم بعد از دوران دفاع مقدس فاصله زیادی با آن دوران گرفتهاند. شاید تقصیر اصلی به گردن ما هنرمندان و دیگر اهالی فرهنگ باشد که کم گفتیم و کمتر نوشتیم، و یا ننوشتیم آن چه را که این نسل را مشتاق و هوایی کند؛ از آن چیزهایی که این نسل نیازمندش است، آنطور که مهدیقلی رضایی و دیگر دوستانش عاشق و هوایی شده بودند. باید طوری در روایتها و خاطرهها خلاقیت و نگاه هنری و ناب بهکار گرفته میشد تا فاصله نسلها را کمتر و کمتر کند، تا جوان و نوجوان امروزی با مهدیقلی رضایی و دیگر سنگرنشینان به راحتی همدل و یکی شوند.
در لشگر خوبان، این کار تا حد نسبتا مطلوبی صورت گرفته، که یکی از مهمترین دلایل موفقیت کتاب نیز محسوب میشود. به این معنی که قلم نویسنده با استفاده از عناصر داستانی و قوام دادن به صحنهها و لحظهها و بیان خالص و بیریای احوالات شخصیتهای دوران جنگ، نه تنها فقط آدمهای دوران دفاع مقدس را نشانه گرفته، بلکه گاهی یادآوری اتفاقها و از دست دادن دوستان و همرزمان، غمیشیرین را برایشان به ارمغان میآورد؛ یادآوریِ مراحل عاشقی و آدمهای عاشق و حال و هوایی که داشتند، و حتی بهانههایشان برای عاشقی. طنز بهکار گرفته شده در روایتها را همانطور که بوده میشنویم که به هیچ وجه مصنوعی و انتزاعی به نظر نمیآیند؛ یعنی نویسنده و راوی نخواستهاند که تقدسی غیر عادی به رفتارهای رزمندگان بدهند.
برای من مهم بود بدانم رزمندگان در اوقات فراغتشان چه میکنند، چگونه با شهادت عزیزترین دوستانشان مواجهه میشوند، شوخیها و اندوهشان چگونه است، چهطور یک نوجوان شانزده ساله بر ترس طبیعی خود غلبه میکند و قدم به قدم در جنگ رشد میکند. دوست داشتم واقعیات جنگ را بفهمم و تا جایی که در توان دارم آنها را درست بنویسم. در این جواب میان همکاری خیلی خوب آقای رضایی را هم داشتم که به همه سوالات ریز و درشت من میدادند.
مقایسهی کوچک این کتاب با «دا»، یکی دیگر از کتابهای موفق دوران دفاع مقدس، این تفاوت را کاملا بیان میکند که وقایع دا بیشتر رو به فاجعه میرود و دل آدم را به درد میآورد، ولی در لشگر خوبان تلخ و شیرین را با هم میبینیم و احساسش میکنیم؛ اشک و خنده در تمام صفحههای کتاب در کنار هم هستند. گاهی راوی از درگیر شدنش با ارازل و اوباش خیابانی میگوید، گاهی با زبان مادریاش، خالص و صادق با دوستانش همکلام میشود، گاهی از ته دل میخندد و گاهی هم برای از دست دادن دوستان همرزمش خون گریه میکند و به سوگواری مینشیند.
- «یک روز برای ناهار ماست پاکتی داده بودند. از بخت بد، ماستها ترشیده بود و کسی به آنها لب نزد. هرکسی ماست خودش را داشت و به نوعی آن را وصف میکرد. همان دم خسرو ملازاده وارد چادر شد. بهدنبال صدای «شلیک» یکی از بچهها، همه ماستهای ترشیدهی خود را به سوی خسرو پرتاب کردیم. او در حالی که از سر تا پایش ماستی شده بود، گفت: شوخلیق چیخیب یوقورد آغاجینا. (ص 145)
- شهید شد؟ به همین راحتی؟. باورم نمیشد. دویدم تا شاید خبری از او پیدا کنم. میدانستم روی سیلبند است. از ناراحتی نمیتوانستم یک جا بند شوم. «کجایی کریم؟» توی گلویم میپیچید و بیرون نمیآمد. سرانجام پیدایش کردم. سراپا خونی روی زمین افتاده بود. باور نمیکردم شهید شده باشد. نزدیکتر رفتم و با ترس صدایش زدم. میترسیدم جوابم را ندهد.«کریم. کریم...»
- هان چیه؟ چی میگی؟ (ص219)
- باورم نمیشد آن شهید غریب، دوست قدیمیام محمد باشد. سرش را از روی زمین برداشتم. یک طرف صورتش کبود شده بود. میبوسیدمش و اشکهای بیاختیارم بر صورت کبود و خاکآلودش میریخت. موهایش را نوازش کردم و همه خاطراتی که با هم داشتیم، در آه و اشک از خاطرم میگذشت.(ص 344)»
لشگر خوبان خاطرات و روایتها را دستچین نمیکند، تلخ و شیرین، زشت و زیبا را در کنار همدیگر میآورد. تلخی شکست والفجر مقدماتی درسی میشود برای پیروزیهای بزرگ و روزهای روشن و پر از امید. سادگی و بی آلایش بودن راوی در روایت آن دوران که یکی از نشانههای بارز جوانان دوران انقلاب است باعث شده که متن کاملا صادق و تا حد ممکن دور از خودسانسوریهایی بماند که گاهی نویسندگان این نوع کتابها، نه از روی عمد بلکه شاید بهگمان اینکه خدای ناکرده نوشتهشان حکم ضد خاطرات را پیدا کند، مرتکب میشوند. در جایی از کتاب میخوانیم که «رزمندهای با شلیک تیرِ خودی شهید میشود.»(ص337) و این ممکن است در هر جبههای اتفاق بیفتد. در جایی دیگر در شرایطی بحرانی و حساس که حملهای مهم در حال شکل گرفتن است و خطر لو رفتن نیروهای غواص میرود، رزمندهای زخمی از دوستش میخواهد کهسر او را زیر آب فشار دهد تا مظلومانه و بیصدا جان دهد.»(ص347). یا جایی که در جبهه شایعه میشود که عدهای با امام زمان ارتباط دارند.(ص102). خواندن این اوراق گاهی تن آدم را به لرزه میاندازد و نفس را بند میآورد ولی واقعیتهایی هستند انکارناپذیر که باید گفته میشد.
لشگر خوبان مخاطب خود را دستچین نمیکند. هم مخاطب خاص دارد که سنگرنشینان و یاران غار قدیمی راوی هستند و خانواده جانبازان و رزمندگان عزیزی که با خواندن این روایتها حالتی نوستالژیک مهمانشان میشود و اشک و لبخند را همزمان تجربه میکنند، هم مخاطب عام دارد که با خواندن داستانهای واقعی، با جنگ واقعی آشنا میشوند. و البته با کمک حافظه خوب روای خاطرات یعنی آقای مهدیقلی رضایی که صحنههای دوران دفاع مقدس را با نظمی تحسینبرانگیز بازسازی میکند، طوری که همه این تصاویر برای مخاطب خاص و عام ملموس و قابل ارتباط است. خواننده کتاب، خود را در غالب نوجوانی میبیند که مثل باقی همدورهایهایش به طریقی خاص وارد کارزار جنگ میشود، آموزش میبیند، همزمان درس میخواند، بازی میکند، میجنگد و بزرگ میشود و بزرگ و بزرگ تر. بعد زخمی میشود، مرگ دوستانش را میبیند، مرگ را از نزدیک میبیند، دوست ودشمن را میشناسد، خودش را بهتر میشناسد، و خدایش را.
لشگر خوبان قهرمان داستانهایش را دستچین نمیکند. قهرمانها را همهجا میبینیم و شخصیتها خیلی به هم نزدیکند. خدمهی سادهی توپخانه و «آرپیجی زن» شهرستانی و دیدهبان گرد و خاک گرفتهی خط مقدم تا فرماندهی گردانهای عملیاتی، همه را مثل هم میبینیم و دوستشان داریم، همانطور که راوی لشگرخوبان دوستشان داشت. در حالیکه در برخی کتابها، فیلمها و سریالهای تلویزیونی متاسفانه گاهی آنقدر روی قهرمان اصلی تمرکز میکنند که دیگر رزمندگان عزیزی که سهم و پاداشی برابر با قهرمان مورد نظر دارند، به ندرت و کمرنگتر دیده میشوند؛ و به تعبیری فقط حکم سیاهی لشکر را پیدا میکنند. در لشگر خوبان فرماندهان و نیروهای رزمی فقط در نوع وظیفهای که عاشقانه به دوش میکشند با هم تفاوت دارند.
- «خدایا، آقا مهدی چرا این طوری شده؟
یک لحظه آرام نمیگرفت. گاهی به تنهایی و گاهی با یکی دو نفر که برای کاری سوار قایق شده بودند اطراف اسکله میگشت. نگاهش به چهره غواصها بود. به بلمها و آبراه نگاه میکرد و آنوقت با قایقش به سوی آبراه میرفت. قایق را به سرعت به سمت نیزارهای دو سوی آبراه هدایت میکرد. بارها و بارها این کار را میکرد تا قایق پرقدرتش آبراه را عریضتر کند و حرکت قایقها در آبراه آسانتر شود. یکباره دلم ریخت. نمیدانم چرا آن آب و نیزار و همه چیز، مرا به روز عاشورا و وادی کربلا برد، آن گاه که امام عاشورا با شمشیر خارهای بیابان نینوا را میکند
به صورت خطی و گزارشی محض میآمد و خلاقیتهای داستانی، اتفاقات تلخ و شیرین لحظههای پر شور و شیدایی راوی را این گونه صیقل نمیداد حالا شاهد چنین تصاویر تا خار کمتری بر پای دردانههایش بنشیند.... گلویم آتش گرفته بود.»
در انتها نباید نقش نویسندهی کتاب، خانم معصومه سپهری را در خلق این داستانهای ناب واقعی نادیده گرفت که در بیشتر صفحههای متن لشگر خوبان، ورای روایت محض، به خلق داستان و پارههای ادبی قابل توجهی پرداخته است. کتاب دارای شروع خوبیست، و دیالوگهای خوبی هم دارد که گاهی شیطنت و طنز راوی را نیز به شیرینی یدک کشد. صحنههای جنگ از تعلیق مناسبی برخوردار است که خود یکی از شاخصههای داستان مدرن است و خواننده را با خود همراه میکند. در جای جای خاطرات و روایتها اوج و فرود لازم و کافی را میبینیم. فضاسازی داستانها، مناسب و کاربردی است. هر گاه که کتاب به سمت خاطره میرود زیرنویسها به کمک میآیند و اطلاعات لازم را در اختیار خواننده قرار میدهند و به علت چفت و بست محکمی سکه متن دارد، دوباره وارد داستان میشویم و باقی ماجرای شور و شیدایی رزمندگان را پی میگیریم که این رفت و برگشت حوصلهی خواننده را سر نمیبرد، و برای ادامه دادن و پی گیری سرنوشت ماجراها اشتیاق دارد.
- «لباس غواصیاش هنوز بر تن نحیفش زار میزد و دستهای کوچک و پرتوانش روی گل و لای اروند، با خون حنا شده بود. آخرین پرنده آن جمع، محمد شمس بود. اروند در حال جزر، آرام بود. سطح آب پایین رفته و پیکر محمد در حالی که لباس غواصی اش به سیمهای خار دار گیر کرده بود، در گل فرو رفته بود.
خون شاید اگر در لشکر خوبان خاطرات زیبا و قابل لمسی نبودیم. اینکه دستهای تازه دامادان با به رنگ حنا در بیاید، اینکه آرامش اروند پرخروش با آرامش محمد شمس پیوند بخورد، اینکه بالهای پرندهای روی سیم خاردار به پرواز در بیاید و اینکه.....
حدیث عشق است این سخن و از هرزبان که بشنوی نامکرر است.
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد